سفارش تبلیغ
صبا ویژن











مشـــ ـکـ ـاة

هرکسی را بهر کاری ساختند

مرا ساخته اند

تا چشمانم را

نذر شش گوشه ات کنم

و در حرمت

جان دهم

تقصیر من چیست،

وقتی حرم تو جان دادنیست؟

 

این روز ها آن قدر دل تنگ شده ام

که دلم آرام وقرار ندارد...

هِی بغض میکند

میگیرد...

یک گوشه کز میکند...

اشک میریزد...

و

بهانه ی شش گوشه را از من میگیرد

انگار نه انگار که من هیچ کاره ام

و تو باید دعوتنامه دلم را امضاکنی!؟

 

این روزها دلم بهانه گیر تر شده...

باهر عکسی از شش گوشه ات

هوایی میشود و

یک گوشه یِ حرمت را ازآنِ خود میکند...

 

انگار ضریح جدیدت

برق نگاهش

دلم را ربوده...

اصلا به گمانم

این بار که آمدم

دلم را در حرمت جا گذاشتم!

 

این روز ها دلم

پیش خودم نیست...

 

.....

 


نوشته شده در شنبه 92/8/18ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

امشب

سه ساله ای کنارم نشسته بود

که برای مادرش شیرین زبانی میکرد...

ظرف غذایی هم در کیف مادرش بود!

به گمانم مادر میخواست

طفل اگر گرسنه شد

بـ هـــانه نگیرد...

....

امشب

سـ ـه ساله دیگری را دیدم که دستان کوچکش در دستان پدر بود

و

در خیابان راه میرفت

لباس مشکی تنش کرده بود

اما...

لباسش خاکی نبود،

لب هایش هم خـ ـشـ کـ ـ یـ ـده نبود

پاهایش..

پاهایش هم آبله نداشت،

از خستگی گله نداشت،

میخندید...

شاید چون

سایه پدر را بالای سرش حس میکرد....

 

راستی

امشب دیدم که

کودک سـ ـه ساله

چه "پاها"ی کوچکی دارد

و چه "دستان" ظریفی...

 

به گمانم وقتی "دستان" سه ساله ای

سر پدر را در آغوش بگیرد

رمـ ــ ـق از "پاهـ  ـایش" میرود...

 

....

راستی امشب چقدر سه ساله ها

بیشتر به چشمم می آمدند

 

......


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/15ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |


این روز ها دلم بی تاب یک گوشه از شش گوشه است

فقط یک گوشه...

....

ازهمین جا سلامی بده،

وارد شو...

زائر حرم،زیارتِ دلت قبول درگاه حق...


نوشته شده در دوشنبه 92/8/13ساعت 9:1 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

این روز هایم شده

مثل برگ های زردِ پاییزی

با کوچک ترین ضربه ای میشکنم!

ودیگران

غرق لذت از صدای خش خش ِ خرد شدنم....

 

خدایا شنیدی صدایم را؟!

که باز همچون تکرار مکررات

عهد بستم...

و

شرح حالم را برایت بازگو کردم؟

 

شنیدی که مثل همیشه موقع اعتراف

"معتذراً نادماً"

بر لبانم جاری شد؟

و در ادامه

ناخودآگاه صدایم

آهسته شد و

زیر لب"مُنکسراً مستقیلا" را

زمزمه کردم؟

 

بین خودمان بماند

آرام گفتم تا...

تا کسی نشنود

که زندگی کمرِ آدمی را میشکند...

و کسی نفهمد که من

شکست خورده یِ این قصه ی ناتمام

 

 

.....


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/8ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

هوای بارانیِ چشمانت هوایی ام کرد!

نمیخواهی تمام کنی؟

من طاقت ندارم

انگار دلم میلرزد وقتی اشک در چشمان تو جمع میشود!

همیشه کارت همین است...

 

هروقت پای درد و دلت باز میشود

انگار آسمان با صاعقه ای ناگهانی

تمام آنچه که در دل ابر ها پنهان بود را

به بیرون میریزد و

آشکار میکند...

 

تمام کن!

من تحمل دیدن اشک هایت را ندارم!

خودت بهتر مییدانی

من

کم طاقت تر از آنم که تو تصور میکنی!

 

اشک نریز!

بس کن

...

بیا مثل همیشه

دراین هوای بارانی

باهم یک فنجان قهوه داغ بخوریم

 

بیا و ایوب وار زندگی کن

و

در تلخی ها به زندگی لبخند بزن

همان خنده ی حقیقی که سال هاست

با صورتت خداحافظی کرده

....


نوشته شده در دوشنبه 92/8/6ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |


Design By : Pichak