سفارش تبلیغ
صبا ویژن











مشـــ ـکـ ـاة

آرام آرام میرود

و من را ناآرام می کند!

اصلا عادت دارد به...

 

سخت است ولی رسم روزگار است

هر آمدنی،رفتنی هم دارد...

این بار هم مانند دیگر رفتن هایش!

 

من به این گذر کردن ها عادت دارم

اما...

این بار طور دیگری است...

این بار می شکند و میرود!

هم خودش را بر سر من

هم من را در خودم....

 

این بار رفتنش بوی بی وفایی میدهد.

این بار با رفتنش

قنشگ ترین خاطراتم را هم در چمدانش چیده و با خود میبرد!

اما

تلخی ها را با من تقسیم کرده...

یک تقسیم عادلانه!

 

..............

 

بیا و مردانگی کن و

تلخی ها را هم با خودت ببر...

بگذار "قدر"ی به آرامش "مطلق" برسم!

صبـــــــــرکن...

عجله نکن!

من روزهایت را با تمام وجود لمس کردم،

اما

تو

چه بی تفاوت از کنار ثانیه ها عبور میکنی!

صبــــــــر کن

من میترسم

میترسم از روزهایی که "پاییز"را پیش رو دارد

میدانی که به حال و هوایش عادت ندارم!

 

این انصاف نیست که یک روز بیایی

و

روزی مرا با انبوهی از خاطرات ترک کنی

و بسپاری به دست خزان...

صـــــبر کن!

کمی آرام تر برو...

بگذار دلم

آرام آرام نا آرام شود...

 

 

 

از:من

به :تابستان


نوشته شده در جمعه 92/6/29ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

هرشب یتیم توست دل جمکرانی ام

جانم به لب رسید بیا یار جانی ام

طی شد جوانی من و رویت نشد رخت

شرمنده جوانی از این زندگانیم

در به دری برای غلام تو خوب نیست

تایید کن که نوکر صاحب زمانی ام

 

....

پ.ن:امشب طور دیگری دلم هوایی شده...

پ.ن:پست تولیدی نیست...

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/6/14ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در دوشنبه 92/6/11ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

مدت هاست

درپی من است!

دفتر خاطراتم را میگویم...

همان هم صحبت همیشگی...

همان تنها غمخوار زندگی

که تک تک درد های روزگار را بامن کشیده است...

.....

چه میگفتم؟

میگفتم

دنبال من میگردد...

اما من همچنان به او بی محلی میکنم

او تشنه است

تشنه ی اشک هایی که گاه و بیگاه بر کویر ورق هایش میچکید!

و من خسته از باران هایی که

جاده ی صاف کاغذ ها را

پر فراز و نشیب میکند...

شاید اشتباه از من است

و او تشنه نیست!

بلکه از اینکه هم صحبتی ندارد احساس غریبی میکند!

شاید هم دلش برای "بغض نوشت" هایم تنگ شده!

شاید تخیلی شده و فکر میکند

خوشی مهمان ناخوانده ام شده و من اورا رها کردم!

ولی نه....

شاید...

....

دیگر نمینوسم براش...

باید کم کم به نبود من عادت کند!

من نیز

مانند تمام کسانی که زیر خروارها خاک محو شده اند

رفتنی خواهم بود...

روزی می آید که او میماند

و خواننده هایی جز من...

که تک تک برگه هایش را سیر میکنند

و شاید

"آهـــ"ـــی بکشند و

فاتحه ای

برای هم صحبت دیرینه اش بفرستند!

......

باید به نبود من عادت کنند!

حتی خواننده های "بغض نوشت" هایم....

 


نوشته شده در یکشنبه 92/6/10ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در پنج شنبه 92/6/7ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |


Design By : Pichak