سفارش تبلیغ
صبا ویژن











مشـــ ـکـ ـاة

امشب

سه ساله ای کنارم نشسته بود

که برای مادرش شیرین زبانی میکرد...

ظرف غذایی هم در کیف مادرش بود!

به گمانم مادر میخواست

طفل اگر گرسنه شد

بـ هـــانه نگیرد...

....

امشب

سـ ـه ساله دیگری را دیدم که دستان کوچکش در دستان پدر بود

و

در خیابان راه میرفت

لباس مشکی تنش کرده بود

اما...

لباسش خاکی نبود،

لب هایش هم خـ ـشـ کـ ـ یـ ـده نبود

پاهایش..

پاهایش هم آبله نداشت،

از خستگی گله نداشت،

میخندید...

شاید چون

سایه پدر را بالای سرش حس میکرد....

 

راستی

امشب دیدم که

کودک سـ ـه ساله

چه "پاها"ی کوچکی دارد

و چه "دستان" ظریفی...

 

به گمانم وقتی "دستان" سه ساله ای

سر پدر را در آغوش بگیرد

رمـ ــ ـق از "پاهـ  ـایش" میرود...

 

....

راستی امشب چقدر سه ساله ها

بیشتر به چشمم می آمدند

 

......


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/15ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |


Design By : Pichak