سفارش تبلیغ
صبا ویژن











مشـــ ـکـ ـاة

میدانی

این روز ها طور دیگری نبودت را حس میکنم!

این روز ها دلم یک کنج خلوت میخواهد

با خودم...

بدون تو...

بدون خیالت حتی...

 

یک کنج که هیچ نگاهی آن جا را تعقیب نکند

به دور از همه ی چشم ها...

یادت هست؟همیشه از نگاه ها میترسیدم!

انگار هر نگاهی

معنای سنگینی داشت

خودم سنگینی اش را حس میکردم...

بعضی نگاه ها آنقدر سنگین بود که

میتوانست شادی را

به زهری در دلم تبدیل کند...

انگار با من تکلم میکردند "نگاه" ها...

یادت هست؟

....

من هنوز هم از بعضی نگاه ها میترسم...

و از بعضی آدم ها وحشت...

 

چه میگفتم؟!

باز هم رشته کلامم را ربود

این "نگاه ها"...

امان از دستِ...

 

.....

 


نوشته شده در دوشنبه 92/7/29ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

یک تراژدی کوتاه:

 

تو رفتی

و از آن روز

سرگردانی ها

دور سرم میگردند...

میخواهند مرا از "تنهایی محض" در بیاورند...

 

....

 


نوشته شده در دوشنبه 92/7/29ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

خدایا  

دستانی دارم

خالی...

دلی دارم

گرفته...

چشمانی دارم

پر از اشک...

سرنوشتی دارم

نامعلوم...

 

خدایا

روزی در پیش است

پر خیر وبرکت

روزی که سرنوشتمان

رقم میخورد

در آن روز!

 

روزی است برای جبران

دعاهای نکرده و

خطاهای کرده و

سرنوشت نانوشته یِ

ما از قلم افتاده ها...

 

خدا دنبال بهانه اینست 

برای آمرزشمان...

 

خدایا زبانی دارم قاصر و ...

 

ولی هنوز دلی دارم که تو از آن آگاهی...

 

 

دستانم

رو به آسمانت چشم امید دوخته اند

و تمنا میکنند بخششت را...

 

 

پ.ن: فردا از همه التماس دعا...


نوشته شده در دوشنبه 92/7/22ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

 

روزی آمدم...

روزی که شاید زندگی برایم سبز بود

سبزِِ ِسبز...

روزی "مادر" بی تابِ بی تابی هایم بود

روزی خنده های کودکانه ام خستگی را از تن "پدر" می ربود...

روزی غرق شادی های کودکانه بودم

روزی بزرگ ترین غم زندگی،دوریِ چندساعته ی مادر بود.

روزی بزرگ شدن برایم آرزو بود...

یک آرزوی دست نیافتنی...

اما...

 

حالا همه چیز عوض شده...

 

برگ های زندگی زرد شده...

 

من بی تابِ نگاه های بی تابِ مادرم...

لبخند پدر خستگی را از وجودم میزداید...

غرق روز مرگی هایِ تلخ و شیرین روزگارم...

غم ها...

 

بزرگ ترین آرزویم شاید

کمر خم نکردن

در برابر مشکلات و سختی هایی است که...

 

شاید برگشتن به دوران شیرین کودکی بزرگ ترین آرزویم باشد...

روزهایی که تلخی نداشت،

اگر هم داشت

در کام من شیرین بود...

"زندگی" برایم در اسباب بازی ها و عروسک هایم خلاصه می شد..

"سختی" در لغت نامه ی زندگیم ترجمه نشده بود...

شاید حالا برگشتن به کودکی بزرگ ترین آروزیم باشد...

یک آرزوی دست نیافتنی...

.........

 

 

پ.ن:از همه دوستانی که ورودم به دنیای فانی رو تبریک گفتن ممنونم...

 

 


نوشته شده در شنبه 92/7/13ساعت 7:11 عصر توسط نسیم♥ نظرات ( ) |

 

دیروز که آمدم دیدنت

تا منزل نو را تبریک بگویم

کوچه به کوچه نه،

خانه به خانه نه،

قبر به قبر

دنبالت گشتم...

 

شهر شلوغ اما ساکتی دارید!خانه ها هم نزدیک هم است!

باهر زحمتی بود نشانی را ااز دوستی گرفتم و پیدایت کردم!

سرت خلوت بود....

تقریبا تنهابودی!

اما امروز...

فرصت نداشتی.

دور وبرت شلوغ بود

خواهرت داشت با تو دردودل میکرد!

شاید دلش برایت تنگ شده بود

که اینطور اشک میریخت و

صدایت میزد و

خاک های گوشه قبرت را با دستش لمس میکرد...!!!

چند بار هم از تو درخواست کرد که یک نگاه به مادرت بیندازی!

خودم شنیدم!

ولی...

از جایت بلند نشدی!

بی انصاف،این رسمش نبود!

دلداری نمیدهی ،حداقل خون به دل مادرت نکن!

 

مادرت هم بی تاب بود...

 

نمیدانم مشغول چه کاری بودی که...

 

نمیدانم!شایدآن گوشه کنار خواهرت نشسته بودی و مهربان نگاهش میکردی!

شاید به جمعیت نیشخند میزدی و میگفتی:

که بدا به حال شما که جای من بسی بهتراز شهر فانی شماست!

شاید هم داشتی مناجات میکردی با خدایت ...

شاید داشتی با لباس سفیدی که به تنت کردند،

ضریح شش گوشه را طواف میکردی!

شاید هم داشتی اذن دخول را میخواندی!

خلاصه هر چه باشد دعوت شده بودی

قرار بود این روزها مسافر کربلا باشی

ولی

اجل مهلت نداد...

کسی چه میداند

شایدهمین لباس را برای شب عروسی بیشتر پسندیده بودی!

شاید خدا....

 

خلاصه زود صاحبخانه شدی رفیق!

خیلی زود...

امیدوارم منزلی پرازخیر وبرکت باشد برایت...

راستی اگر منزلت مناسب است

برای ما مستأجر ها هم دعا کن!

 

....

....


نوشته شده در چهارشنبه 92/7/10ساعت 12:0 صبح توسط نسیم♥ نظرات ( ) |


Design By : Pichak