مشـــ ـکـ ـاة
ناگهان دعوت شدم... یک روز یک گوشه زیرقبه یک دنیا حرف های ناگفته اما مگر بغض امان میداد؟ فرصت نبود... بود، اما کم بود! تا به خودم بیایم و دلِ پریشانم را آرام کنم گفتند تمام شد... ........ لال شدم انگار... هنوز رفتن راباورنکردم که وقت برگشتن بود! درست مثل یک رویا.... ......... زل میزدم به ضریح فقط نگاه میکردم! شاید ساعت ها... نگاه... نگاه... نگاه... دل کندن سخت بود حرف هایم همه ناگفته ماند! میزبان مهربان بود و شنونده ی دردهایِ دلِ خسته وگناهکار! خانه ای داشت به زیبایی بهشت. بهشتی که میگویند: بنده ی گناهکار،گناهانش آمرزیده شده و طاهر ازآن خارج میشود! .... وقتی گفتند فرصتی نمانده،باید برویم، حس رانده شدن از بهشت را داشتم. اما هرگز نفهمیدم به کدام میوه ی ممنوعه دست بردم که چنین رانده شدم.... ........ رانده شدیم از بهشت ولی دلمان هنوز در طلبش میسوزد... و امید دارد به دعوتی دیگر...
Design By : Pichak |