مشـــ ـکـ ـاة
دیروز که آمدم دیدنت تا منزل نو را تبریک بگویم کوچه به کوچه نه، خانه به خانه نه، قبر به قبر دنبالت گشتم... شهر شلوغ اما ساکتی دارید!خانه ها هم نزدیک هم است! باهر زحمتی بود نشانی را ااز دوستی گرفتم و پیدایت کردم! سرت خلوت بود.... تقریبا تنهابودی! اما امروز... فرصت نداشتی. دور وبرت شلوغ بود خواهرت داشت با تو دردودل میکرد! شاید دلش برایت تنگ شده بود که اینطور اشک میریخت و صدایت میزد و خاک های گوشه قبرت را با دستش لمس میکرد...!!! چند بار هم از تو درخواست کرد که یک نگاه به مادرت بیندازی! خودم شنیدم! ولی... از جایت بلند نشدی! بی انصاف،این رسمش نبود! دلداری نمیدهی ،حداقل خون به دل مادرت نکن! مادرت هم بی تاب بود... نمیدانم مشغول چه کاری بودی که... نمیدانم!شایدآن گوشه کنار خواهرت نشسته بودی و مهربان نگاهش میکردی! شاید به جمعیت نیشخند میزدی و میگفتی: که بدا به حال شما که جای من بسی بهتراز شهر فانی شماست! شاید هم داشتی مناجات میکردی با خدایت ... شاید داشتی با لباس سفیدی که به تنت کردند، ضریح شش گوشه را طواف میکردی! شاید هم داشتی اذن دخول را میخواندی! خلاصه هر چه باشد دعوت شده بودی قرار بود این روزها مسافر کربلا باشی ولی اجل مهلت نداد... کسی چه میداند شایدهمین لباس را برای شب عروسی بیشتر پسندیده بودی! شاید خدا.... خلاصه زود صاحبخانه شدی رفیق! خیلی زود... امیدوارم منزلی پرازخیر وبرکت باشد برایت... راستی اگر منزلت مناسب است برای ما مستأجر ها هم دعا کن! .... ....
Design By : Pichak |