مشـــ ـکـ ـاة
روزی آمدم... روزی که شاید زندگی برایم سبز بود سبزِِ ِسبز... روزی "مادر" بی تابِ بی تابی هایم بود روزی خنده های کودکانه ام خستگی را از تن "پدر" می ربود... روزی غرق شادی های کودکانه بودم روزی بزرگ ترین غم زندگی،دوریِ چندساعته ی مادر بود. روزی بزرگ شدن برایم آرزو بود... یک آرزوی دست نیافتنی... اما... حالا همه چیز عوض شده... برگ های زندگی زرد شده... من بی تابِ نگاه های بی تابِ مادرم... لبخند پدر خستگی را از وجودم میزداید... غرق روز مرگی هایِ تلخ و شیرین روزگارم... غم ها... بزرگ ترین آرزویم شاید کمر خم نکردن در برابر مشکلات و سختی هایی است که... شاید برگشتن به دوران شیرین کودکی بزرگ ترین آرزویم باشد... روزهایی که تلخی نداشت، اگر هم داشت در کام من شیرین بود... "زندگی" برایم در اسباب بازی ها و عروسک هایم خلاصه می شد.. "سختی" در لغت نامه ی زندگیم ترجمه نشده بود... شاید حالا برگشتن به کودکی بزرگ ترین آروزیم باشد... یک آرزوی دست نیافتنی... ......... پ.ن:از همه دوستانی که ورودم به دنیای فانی رو تبریک گفتن ممنونم...
Design By : Pichak |