مشـــ ـکـ ـاة
شب است و غرق سکوت و من اسم تو را با صدای بلند در ذهنم هجی میکنم... از کز کردن در کنج اتاق کلافه میشوم و هوای قدم زدن به سرم میزند دلم را به پیاده رو های خیابان می سپارم همان ها که همیشه شنونده ی درد ودل های تنهایی هایم بوده و هستند... ... قدم میزنم هوا سرد است سرما را با نوک انگشتانم لمس میکنم باران شروع به باریدن میکند نم نم ولی من همچنان قدم میزنم غرق دلتنگی... فکر میکنم به آرزوهای دیروزم که امروز با نبودنت به خاطراتی تلخ تبدیل شده اند فکر میکنم به ثانیه ها که از گلایه های من خسته شده اند ولی دم نمیزنند... به دفتری که ورق هایش از تلفیق "جوهر خودکار" و "اشک" هایم طرح ابر و باد زده اند به صبوری دفترم که همه خاطراتم را به چشمش میبینند اما بغض نمی کند اشک نمی ریزد بی قرار نمی شود... فقط می شنود... فکر میکنم به برگ های زرد روی زمین، که حالا خیس شده اند و ساکتـ ند به بـ ـاران که حالا بی قرار تر می بارد به زندگی به آینده ای که صدایم میزند به روزگار که مرا این چنین دلگیر کرد و تو را... به روزی که می دانم خواهد رسید و... به بـ ـاران به بـ ـرگ ها به سـ کـ ـوت شبانه به سـ ـوز و سـ ـرمـ ـای پاییزی به بـ ـارانـ ـی که حالا تند میبارد به... به خودم می آیم خیـ ـس شده ام... خیـ ـسِ دلتنگی خیـ ـسِ باران خیـ ـسِِ خیـ ـس... دستانم از سرما بـ ـی حـ ـس شده... چشمانم سیاهـ ـی میرود انـ ـگار خیابان دور سرم میچرخد درختـ ــ ـان هم... همه چیز از جلو چشمانم کنـ ـار میرود حتی خیـ الت... رمق از پاهایم میـ ـ ـرود کم کم.... و بـ ـی هـوا در هوای بارانی بر زمـ ـیـ ـن می افتم... .... ....
Design By : Pichak |